شامگاه عمر

به شامگاه عمر من چه تلخ می رود زمان
که لحظه ای ندارم از عذاب زندگی امان.

در انتخاب راه خود به حیرتم ز سرنوشت
چنان شد اختیار گم که کس نمی برد گمان.

ز سوز شاعری نشد جز آتشی به نسل ما
که امتداد دود من ، رسانَدَم به دودمان.

قرار ما کشیده شد که : این خط است و این نشان.
هنوز هم همان خط است زندگی، نشان همان.

به سر نوشت من نشد نوشته سر فشانیَم
که تابِ ترکشم به سوی تو کم آمد از کمان.

چه ارزد این تفاله جسم من که بعدِ مردنم؛
به خاک تیره اش نهند یا بلند آسمان.

به دشمنی و خشم و کینه ره نبرده قهر من
چه بهره می برم اگر شوم به خشم قهرمان.

ز دوستان و یاوران کسی نمانده بر قرار
به وحشت از جدائی ام،نرو، تو پیش من بمان.

چنان شدیم حاکیا یکی، که بعدِ مرگ ما؛
برند نام خویش را اگر کنند یادمان.

28/9/93

۱۱ دیدگاه

  1. وردپرس › خطا

    یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

    دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.