با کتاب می گذرد

تمام لحظه ی عمرم چو خواب می گذرد
که زندگاتی مـن چـون سـراب می گذرد.
نگشـت زنـدگیـم آنـچنـان بـه دلخـواهـم
که هر چه هست همه با عذاب می گذرد.
چه زود رفت جوانی ز دست و حسرت ماند
هر آنچه خاطـره بود از شباب ، می گذرد.
نمانده هیچ خاطره ای از حضور عشق مرا
خیـال عـاشقـی ام بـا شتـاب مـی گذرد.
حرام شد به دلم هـر چه از جوانی بود
که یاد او همـه بـا اضطـراب می گذرد.
کجاست آن که رها می کند مـرا از بند
که عمر من همه در پیچ و تاب می گذرد.
دوامِ عمـرِ مـرا اعتبـار هــرگـز نیست
که با هوای دلم چـون حباب می گذرد
ز نـا مــرادی ایـام دل نشـد آبــاد
هنوز با غم و حسرت ، خـراب می گذرد.
مرا چـو نیست رفیقی و همدمی حاکی
خوشم که روز و شبم با کتاب می گذرد.
7/7/94

۸ دیدگاه

  1. وردپرس › خطا

    یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

    دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.