آخرش
نگاهت
لای یکی از همین عقربه ها
گیر میکند
و پرت می شوی
گوشه ای
تیک بر میداری
از این که می فهمی
تمام عمر ات
رکب خورده ای !
و تاک در حیاط
با برگ هایش
مسیری را نشانت می دهد
که بارها
از آن
گذشته ای
ناگهان
نگاهت به انتهای کوچه گره می خورد
خودت را می بینی
در حالی که لی لی کنان
شعر می خوانی و
به سمت خانه می آیی
و
بازی از نو
دوباره
سر خطی
۱۷ دیدگاه