پنجه می فشردم در اعماق قلبم
و چه سخاوتمندانه بذر عشق می کاشتم
در اراضی ِ بی حد و مرز قلبی که سایبانش به وسعت یکنفر بود
چه ساده در آرزوی درو میان شالیزار شرابیت خوابم برد
و زمانی که سرما مرا بیدار می کرد, نه تو بودی, نه آبادی, نه سایبان
فکر میکردم به جوانه ها پایبندی
و نمی دانستم کلاغ ها از من نمیترسند
خودت می دانی چه چیز مرا به آنجا کشاند
آگهی استخدام پشت شیشه ی چشمانت
که به رنگ سبز نوشته بود
" به یک آدم ساده نیازمندیم"

۴ دیدگاه

  1. وردپرس › خطا

    یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

    دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.