روزگاری که پایِ آرزویم
شد گرفتارِ کوی و برزنِ تو
من گریزان ز تلخکامی خود
زیر یک سایه بان پوشالی
پشت یک شیشۀ کِدِر، خالی
می مکیدم سماقِ شیرینی
تا نشیند به بار، آرزویم
تا رسد دستِ من به دامن تو
*****
قلبِ تو سرد ، مثلِ آهن بود
سخت تر از قضاوت من بود
من گرفتارِخوابِ خرگوشی
می شمردم ستاره ها با تو
می سرودم ترانه ها با تو
چشم تو شاهدِ سقوطِ من و
چشم من ذوب در نگاه تو بود
قلب من بندِ قلبِ آهنِ تو
*****
شده بودم چو اسبِ عصّاری
چشم بسته در عینِ بیداری
روی خطی کثیف و فرسوده
در حصاری شبیهِ باورِ تو
شده بودم عدوی عُمرِ خودم
در خَمِ پیچواره ای از هیچ
غوطه ور در میانِ بوران و
انجماد و هجومِ بهمنِ تو
*****
من در این پیچواره پوسیدم
جامه ای بد قواره پوشیدم
آرزویم به پای تو گم شد
دانه ای جو به جای گندم شد
ناقص و گاوگونه شد هوشم
بس که بد مستِ باده ات بودم
مثلِ مشتی خمیر شد عمر و
استخوانم میانِ هاونِ تو
*****
من به جای شراب نوشیدم
شوکرانِ غلیظِ غیظِ تو را
تنِ تو با شتاب تجزیه شد
زیر تَلّی زِ خاکِ چون و چرا
مانده ام من هنوز در کویَت
در پس کوهی از هزار سؤال
که چرا من دوباره می جویم
راه را از زبان الکن تو
*****
خسته ام از تو ، از خودم ، از ما
از فرارِ محبت از تن ها
عشقِ بیمار و باوری زخمی
غرق در منجلاب ، سر تا پا
از دلِ سادۀ خودم که هنوز
گاه و بی گه برای کسبِ شفا
ناخوش و نا امید می بندد
ریسمانِ دخیل بر تن تو

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید