( در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم واو درفغان و درغوغاست)
حافظ

در درون خستـه ی من جای دارد یک رتیل
خانـه دارد بی هـراس و می نشینـد بی ستیـز
خم به خم پیچانده هرسو ریشه های تو به تو
پنجـه خـوابـانده بـه رگ های وجـودم تیز تیز.

می خـرامـد در وجـودم ایـن رتیل تیـز چنگ
می خراشـد بر جدار جان من چنگال خویش
جان من در چندش از زهرابه های چنگ او
تیز چنگ و کینه توز وجان گـداز و پر ز نیش.

خیره می دوزد به چشمانـم نگاه تنگ خـویش
چنگ مـی ساید به جانم با ستیـز و با شتاب
جـان گـداز و کینـه توز است و پلید و نا بکار
روزگارم تار و دل تـاریک و چشمانم پـر آب

زندگـی تلـخ است بـر مـن از وجود تلـخ او
یک نفـس آ رامش و آسایـش دلخـوا ه نیست
چنگ می گیرد بـه کینه می خراشد جان من
از میان پنجـه هـایـش بـر گـریـزم راه نیست.

لحظـه ای آسـوده و تنهـا نمـی مـانـم از او
زنده بـودن یـا نبـودن از بـرایـم فــرق نیست
در میان خواب مـن بیدار و با من همـره است
با حضورش خواب وبیداری برای من یکی است.

تا که این سرداب در من موذیانه زنده است
حکم می راند به من این بـی قـرارِ نا شکیب
دست می یـازد بـه روح و جـان نـا آرام من
می سراید از زبـانـم قصـه هـای بـس عجیب.

بر سرِ سـردابـه سـرپـوشی گـرفتم از بـلور
تا که پنهان مانـد از من ایـن رتیل بـد ستیز
تا نیارد چنگ بـر جـان و تنم گیرد به خشم
تا نبخشـد رنگ بـر انـدیشـه هـای مِهـر خـیز.

لیک می گیرد به دیواره خـراش از خشم و کین
چنـدشـی نـا بـاورانـه بـر تنـم مـی افـکنـد.
لرزه می افتد از این خش خش بر اندام و دلم
لزره می گیرم از این ارّه که بر من می زند.

سخت می پیچم به خود از درد اسرار درون
درد یک اندوه پنهـانی کـه در دل خفته است.
درد اسـراری کـه از انـدوه در من شـد نهان
هر چه پنهان بود اینک این رتیلا گفتـه است

در درونِ وهمنـاک و خستـه و افســـرده ام
چندش آور خنده های ایـن رتیـل بـد سـرشت؛
تا بـیازارد مـرا بـا خـاطــرات تلـخ خــود؛
زنـده می سازد تمام خاطرات پست و زشت.

هیچکـس بـاور نـدارد روزگـاری عنکبـوت
در درون آدمـی ریشـه دوانـد بـس سـتبر
من رتیلی مرگ زا در خویش دارم روز و شب
کس ندارد طاقتش من هم نـدارم هیچ صبر

من نمی دانم محبت هـای مردم پس چه شد
من نمی دانم کـه زیبایی در ایـن دنیا کجاست
من نمـی بینـم نشـانـی از حضـور دوستـی
من نمی دانم چنین بی اعتنایی ها چراست ؟

«-: های آدم....قصه ات از من همه نا باور است
قصه ات افسانه ای از دوره خوش باوری است
هیچکـس بـاور نـدارد از زبانـت ایـن دروغ
چاره ات کو؟ ناله های بی بی از بی چادریسـت !

چاره داری تـا کـه بتوانی رهـا گردی ز من ؟
بی من اینک هیچ هستی در گمانت ، هیچ...هیچ ،
حرکت و فکر و زبان و هر چه هستی تو ، منم.
نا توان و عاجزی زیـن بیشتر بـر خود مپیچ.»

می رسد بر من نهیبِ این سخن ها از رتیل .
من ضعیفم ، راست می گوید ندارم چاره ای.
مانده ام تنها در این بیغوله ی دنیای خـویش
نه رفیقی نه که یاری نه مرا غمخواره ای.

می شناسد او مرا می دانـد از من هر چه هست
هر چه هستم او مرا از هستی ی خود آفرید
او مـرا شکلی بـرای زنـدگـی بخشیـده است
تکه های بودنم را او بـه هم چسبانـد و چید.

من به خود بی اختیارم دسـت او می رانَـدَم
حـرکتـم بـا پنجه هـای ایـن رتیلِ نـارواست
من عروسک در کف این خیمه شب بـازم مدام
هـر سخـن از اختیـار و از اراده ، نـابجاست.

روزگاری مهـر بود و چشمـه از مهـرابه ای
روزگاری نـور عشقـی در دلـم تابیـده بـود.
بـر مـن آهنـگ محبـت مـی سـرود آن آشنا
مهـربانِ آشنا با مـن سخـن هـا می سـرود.

از نگاهـم مـادرم لبخنـد بـر لـب مـی گـرفت
دست پـر مهـرش همیشـه بـر سـرم آوار بود.
تـا نرنجانـد مـرا افسانـه ای در خـواب نـاز
شـادمـانـه در کـنارم حـاضـر و بیـدار بود.

زندگی بی دوستی یعنی که مرگ و نیسـتی.
من محبت را کجا جویم در این دشمـن سرا
مهر بانی های خود دیگر مکن از مـن دریغ
آه....از من دستِ خود پنهان مکـن ...ای آشنا!

اینک این ابلیس در من می کُشد سودای عشق
لذتـم را می کُشـد در خلـوت دیـدار دوسـت
لـذت دیـدار را دارد ز عشـق مـن دریـغ
یاد ها را در دل من می کُشد هر چـه از اوسـت.

در هراس از پنجه های مرگ بار این رتیل
یـاد یار مهـربان و عشـق در مـن مـرده است.
هـر چـه در مـن بو د روزی از تبار عـاشقـی
کرده خاموش از دلم از خاطراتم بـرده است.

تلـخ شـد جـان مـن از زهرابه ی تلـخ رتیـل؛
هــر چـه در مـن بـود از امیـد هـا و آرزو ...
دیـگر از مـن هیـچ در ایـن زندگی باقی نماند.
هیچ چیز از خود ندارم ، هیچ هیچ ، جز یاد او.

یاد او گاهی مرا برخویش می خواند که : «هی....
زندگـی هـر چنـد در تـو خـالـی و آشفتـه است،
عشق اما ریشه اش در قلب تو خشکیده نیست.
این کهن ارثیه اینک در درونـت خفته است.

« بـا تـو می جنگـد رتیل اما نمی یابد مرا
تا که نابودم کند ، دستش نمی یـازد بـه من.
می شـوم بیدار روزی تا که مسمومش کنم
من رهایم از وجودت ، از دل و از جان و تن.»

قوّت دل می دهد ، اما که در من عشق مُرد
قصه ای تکـراری از بحـران شیریـن بلوغ!
بـاوری پــر اشتبـاه و واهـی و بـی اعتبـار
وعده هایی نابجا ، بی پایـه از جنـس دروغ.

خیـره می مانـم بـه چشمانش نمی یـارم سخن
ذهن من خاموش می گردد نمی دانم چه هست.
روی می گردانم از وحشت ز هـر کس آشناست
بیم از افشای اسرا ر من است بر هـر که هست.

تـا نبینـد تیـرگـی هـای دل تـاریـک مـن؛
می گریز م از نگاه هر که بر من خیره است.
لـب فــر و مـی بنـدم از همـراهـی آواز هـا
تـا نداننـد عنکبوتـی بـر درونـم چیـره است.

تـا نـگــردد فـاش اســرار درون تـیـره ام؛
بسته ام لبهای خود از گفتِ هر حرف و سخن.
چنـدش آور پنجـه هـای ایـن رتیـل نـاشکیب
لحظه ای تسکین و آرامش نمی بخشد به من.

من چه هستم؟.. بازیِ ی انگشت های این رتیل
لاشـه ام را تـا بـه کـی نـاباورانـه مـی کشم
هـر طـرف با هـر اشاره چـون کنـد انگشت او
تا بر آرم حاجتش را ، سوی آن در گـردشم.

من خموشم ، بی صدا،سا کت. ولی پررمزو راز
شعر مـن آوازِ چنـدش از رتیـلای مـن است.
قصه می گوید ، سرود عشق می خواند رتیل
هـر چه می گوید همه با نام و امضای من است.

اینک امـا مـن همـان آواز تلخـم از رتیـل
من صـدای خش خش از چنگال هـای باز او.
نـالـه و فــریـاد چنـد ش بـار انگشتـان تیـز
مـن زبـان درد را مـی گـویـم از آواز او.

شعـر مـن خونـابـه چنـگال هـای تیـز اوست
قصـه ای نـا بـاور از افسانـه هـای سرنوشت.
چندشِ فریـاد هـای جـان خـراش ایـن رتیل
این رتیلِ ناشکیبِ تیز چنگ و بد سرشت.

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید