بیا ای سایه ام بیا بِمان در بَرم لحظه ای


بیا دَر مانده ام بیا نِشان بر لَبم خنده ای


آه چه دلگیر است گذرِ زَمان برای من


چشمم یاری را نبیند تو بِمان برای من


کنارِ من قلم چه مظلوم نشسته امشب


شعرِ من دردِدلم به مردم نوشته امشب


از بینِ آدمیانِ بی وفا مرا جدا می کند


وَز میانِ یارانِ بی حَیا مرا صدا می کند


گوید بِشما چرا چنین شادان نشسته اید


بیخبر زِحال هم چه خندان نشسته اید


صداقت کجارفته که ریاست در دلهایتان


این رنگ سیاهی از کجاست بر دلهایتان


در چشمانتان اثر از محبت را من ندیدم


بر زمین یک نفر با شوکَت را من ندیدم


آرزو کنم تا که در جهان عالِمی پیدا شود


کاش بینم تا که در شَهان ظالِمی شیدا شود


اگر بسوزانید دلم را تَر بگردانید چشمم را


ببینید مهرَم را حتی گر بمیرانید جسمم را


دگر هنگام جدایی ازین مردابِ بَلاست


دگر فرجام رهایی ازین گردابِ مَلاست


تو ای سایه با قلم بیا با هم سفر کنیم


ازین وادیه نا کام بیا ما هم گذر کنیم


بیا ای سایه ام بیا که با هم مایی شویم


من که آیینه ام بیا که با هم مانی شویم


محمد رضا لطفعلی آینه(دل نواز)


02/09/90ساعت 11 شب

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید