Wednesday, August 31, 2011




سرد و سنگین شانه میتکاند

آفتاب درخشان امیدم و

بی درنگی دشنه تردید را ناگهان در میانه قلبم یافتم

شاید تنهایی را به غلط رنجانده بودم

چرا که حتی دستانی که به یاری گشاده اند

از تازیانه تکفیر و شمشیر شماتت ناگزیرند

بقدر توان چشیدم از پیمان و عهد و دوستی

دیر زمانی به خود پیچیدم ،

چرا که به پاد زهری کشنده تر از زهر امید بسته بودم .

31 آگوست2011 - یالوولا


اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید