سر به بالین میگذارم روز و شب در حسرتش


دشنةِ آلوده ای کو زد به قلبم تیز بود


هرچه می گفتم همه بی ادعا و بی ریا


یک تراوش بود ازفکرم اگر ناچیز بود


مدعی خاموش می خواهد که آوایم شود


هیچ آوایی ندارم من ، دلم زرخیز بود


اِمکان اِرسال دیدگاه در این نوشته وجود ندارد - دیدگاه ها قفل شده اند

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید