عمر خودرا می کند باطل میان زر ورق
او جوان است ونمی داند زبان زر ورق
مثل پاییز او نمی داندکه برگ صورتش
زرد می گردد شبیه استخوان زر ورق
مادراو دائما از دست او غم می خورد
چون شده آن نوجوان از دودمان زر ورق
آنقدر با زر ورق هایش رفاقت می کند
مانده در دستان وچشم او نشان زر ورق
او نمی داند که با هر دود دارد می خورد
تیر زهر آگین به جانش از کمان زر ورق
میدهد مادر قسم او راکه تا ترکش دهد
می خورد او هم قسم هایی به جان زر ورق
توی کمپی ترک کرده پس چرا او دائما
می شود مخفی میان کاهدان زر ورق

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید