برپایه عدالت داستان راستان
راست گویان شهر من همه
حلق آویزند در میدان قلب ها
دراین حکایت تشنه به خون
هر واژه قلم به شوق عدالت گریه می کند
دینداری من گرچه به شک می زند نفس
بیدار باش عزیز دلم
داستان تو هنوز باقی است
برپرده اتاق کوچک خاطرات من
آن پنجره خسته از انتظار
می بیند مردی در انتها
ایستاده در افق به تماشای آرزوست
بااین داستان راستان و دستان بسته
زهر قلم به جان دلم کبود می شود
انگار خفته بودند جادوگران شب
از ترس نگاه تو من کجا فرار می کنم
آسمان تو ترس سنگین غفلت هایم را
می شمارد و من هنوز در رکاب اسب
لجوجم می تازم بر خود
چه فروختم این قلب ساده را در بازار زندگی
و گرفته سکه حقارت از دست بندگی
و نپرسیدم روشنایی ماه
چه خفته بودم در کنادر دارهوس
همیشه من بودم و من
دراین هوای هوس آلود زندگی

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید