ايمان من گُسسته دگر هاي وهو مَكُن
دامان اعتقاد كهن را رُفو مَكُن
اينك قباي مُندرس فكر كهنه را
از تن برآر و به عادت اتو مَكُن
اين شمع مُرده راه نشانت نميدهد
دراين كتاب واژهي نو جستجو مَكُن
آن كاروان گذشت سراغش زكس مَگیر
آن آتشي كه مانده به جا زير ورو مَكُن
اغيار ودوست زير نگاهت گرفته اند
در پيش چشمشان هوس گفتگو مَكُن
دل همچو غنچه با نفست باز مي شود
سّر دلم به باد صا بازگو مَكُن
يكجا قرار گيرو مرا هر طرف مبر
معشوق بيقرار خودت كو به كو مَكُن
پنهان زخلق بر تو نظر باز ميكنم
شرح حديث عشق مرا بي وضو مَكُن
«سينا»جوانه زد چو به سر شور عاشقي
دركار عشق دغدغهی آبرو مَكُن
رحيم سينايي 11/مهر/1394
اندیشه خود را به یادگار بگذارید
- لطفاً به صورت فارسی بنویسید