صبح بی ترانه

باران دانه دانه رهایم نمی کند
این ابر بی نشانه دوایم نمی کند

مثل کویر داغ تبالوده ام که باز
یک رود عاشقانه صدایم نمی کند

از بسکه خورده ام غم ایام رفته را
صد بغص بی بهانه رضایم نمی کند

با زورقی شکسته به دریا زدم ببین
این موج بیکرانه چهایم نمی کند

مانند برگ زرد خزانی شدم که باد
از شاخه ی شکسته جدایم نمی کند

تاخورده ام به شانه بی ارغوانی ام
یک سایه دلبرانه صدایم نمی کند

درگیر و دار شام دلاشوبی خود ام
این صبح بی ترانه دعایم نمی کند

🔷️🔹️

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید