حجره عطار
یکشب بهانه می کنم و زار می زنم
خود را میان عقل و جنون دار می زنم

از ناکجای شک و دلآشوب لحظه ها
تا بامداد صبح یقین بار می زنم

از امتداد پنجره ای رو به آفتاب
خود را به سمت کوچه انکار می زنم

من مست جام سرخ لب لعل دلبرم
گلبوسه ها به ابروی دلدار می زنم

گفتم که ای حقیقت پنهان خلسه ها
موجم که سمت ساحل اقرار می زنم

همراه رود و همنفس صبحم ای عزبز
باران تر از همیشه سبکبار می زنم

از شعله محبت اگر کشته می شوم
سنگی اگر به سینه اغیار می زنم-

دیوانه ام نکن که لهیب زبانه ام
آتش به جان خرمن اسرار می زنم

با هر غزل بخاطر چشمان فتنه اش
خون جگر به نغمه هر تار می زنم

ویرانه ام که بانگ دلاشوب ناله را
در تار و پود مانده به آوار می زنم

من مانده ام که دار و دوایی بیاوری
داغی اگر به سینه تلنبار می زنم

تا مغز استخوان و دلم غم رسیده است
گاهی که نغ به پیش تو بسیار می زنم

از بس که گرد شمع تو پروانه می شوم
آتش به هرچه گردش و پرگار می زنم

بوی خوش خیال تو در کوچه می وزد
گاهی که سر به حجره عطار می زنم

در جستجوی مهر گیاه تو می روم
وقتی که حرف کوچه و بازار می زنم

ای نازنین! اگر چه که از ما بریده ای
عکس تو را به سینه دیوار می زنم

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید