کشیده می شدم از هر طرف به پوچاپوچ
به هر چه خالی مطلق به هر چه باداباد
به مرگ محتمل هر پرنده در "سینه م"
[ به خودکشی قناری درون آیینم ]
چه ناخوشانه غمی اتفاق می افتاد!

کشیده می شدم از خود به خود فرو رفتن
به تکه تکه شدن پاره پاره پوسیدن
به انهدام نفس گیر استخوان هایم
بغل گرفته مرا تارهای پیراهن
[ و این نهایت دردی ورای مردن بود ]

رسیدنم به تسلسل رسیدنم به جنون
به خودخوری و خودآزاری و خودانکاری
رسیدنم به تزلزل به هیچ انگاری
تو از جهان خودت دست بر نمی داری؟
[ چه حال مسخره ای دارد این جهان بینی ]

چقدر کرم نشسته به روی اعصابم
که می خزند...که هر شب نمی برد خوابم
که چشم هام پر از تکه های خون شده است
که قرص می خورم اما دوباره بی تابم
[ اتاق می جودم/این فضای وهم آلود ]

صدای خنده بلند است پشت در اما
به گریه های حقیرم نمی رسد دستی
[ نمی رسد که بچیند کسی مرا از من ]
پر از تناقضم و زیر گریه می خندم
شبیه خنده ی بعد از شروع بدمستی
[ من از خودم به خودم دور و دورتر شده ام ]

بمیر فاتح بی اعتدال و بی قانون
بمیر قاصدک روزهای بارانی
بمیر و زندگی ات را به خاک ها بسپار
تو که برای خودت هم دعا نمی خوانی!
[ به کفر می رسی و باز نیچه می خوانی... ]
.
#سمیه_جلالی


10 دی ماه97

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید