گفتی که بیدارت کنم وقتی
در خلوتت کابوس می بینی
وقتی که چشمی ناشکیبا را
همرنگ اقیانوس می بینی

در شعر تو چشمان دریایی
رسم بد عاشق کشی دارد
این لحظه در آغاز خود راهی
تا معبد عاشق کشی دارد

آن چشم که همرنگ دریا نیست
در پرتو اش تابندگی پیداست
در مردمان قهوه ای رنگش
شور غریب زندگی پیداست

باید دوباره رنگ چشمت را
در قطعه های زندگی پاشید
تا غنچه های پرطراوت را
از گونه ی افسانه هایش چید

با من بیا تا مرز بیداری
بیدار شو با من بیا امشب
با من بخوان هر بند رویای
شعری که بی تو پر شده از تب

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید