پرتوی از روشنا

دیدی که آخر با غمت همخانه گشتم
آواره ی بوم و بر و کاشانه گشتم

از خود بریدم تا بگیرم دامنت را
ناغافل از کل جهان بیگانه گشتم

در شامگاه رقص گیسوی سیاهت
افتاده ای در گوشه ی ویرانه گشتم

آنشب که یادت را در آغوشم کشیدم
با غمزه ای از نرگست دیوانه گشتم

تو پرتوی از روشنا بودی و من هم
تا صبحدم دور سرت پروانه گشتم

جانم فدایت کاش می دیدی چگونه
دلداده ی آن دلبر دُر دانه گشتم

مهری بیافشان طالع سرگشته ام را
کز داغ عشقت نازنین، افسانه گشتم

یک جرعه از پیمانه ات را سهم ما کن
شایدکه روزی واله و مستانه گشتم

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید