ره آورد
کاش میشد که بگوشت برسد درد دلم
آه پر سوز من و زمزمه ی سرد دلم
ای رهاتر ز نسیم یله در دشت و دمن
روزگاری است پریشانم و شبگرد دلم
بسکه در خلوت بی تابی خود می لولم
مانده در بند جنون شعر ره آورد دلم
مگر آگاه نبودی که چه آورده خزان
- سر بی حاصلی دامنه ی زرد دلم ؟
شده ای بند قماریکه ششُ بش دهدت؟
پس چه پرسی که چرا باخته نرد دلم!
من همان خاطره فصل بهارم که هنوز
پی خوش عهدی و همراهی نامرد دلم
اندیشه خود را به یادگار بگذارید
- لطفاً به صورت فارسی بنویسید