من
- بیخیالِ خویشتن و بلکه هر چه هست-
از ازل،
بی گمان دچارِ رقصِ بیگزندِ واژه های وحشیام،
شاعرم.
شعر، رقص واژههاست در زبان شاعران، نه بلکه عاشقان.
هیچگاه،
شعر را نمیتوان شکار کرد، بلکه میتوان شکار شد
شک نکرده ام، نمیکنم، به هیچ وجه
شعر را نمیتوان مهار کرد، بلکه میتوان مهار شد.
حتم دارم این که شعر را،
جرعهای نمیتوان دچار کرد، بلکه میتوان دچار شد.
شعر، این،
رقص وحشیای که روی سنگلاخِ لحظه لحظه عمرِ عاشقان
بروز می کند،
تشنگیِ مفرطی که در عمیق کنهِ روحِ آدمی نفوذ میکند،
چشمِ قلب را،
مثل آینه، تیز، نشئهتوز می کند
من خمارِ نشئه توزیِ دلم
اعتیادِ من به شعر،
مثلِ اعتیاد آینه به رنگهاست.
شعر، جست و خیزِ مستِ واژه در درنگهاست.
سِحر یا طلسمِ چشمِ شوخ و شنگهاست
اندیشه خود را به یادگار بگذارید
- لطفاً به صورت فارسی بنویسید