نمی توانی
بیایی !
وقتی خورشید
از لابلای درختان
دمید
آنوقت می گویمت
که بیایی !

آسمان
افسرده است
زمین
روی خوش ندارد دیگر
و انسان
همان سرگشته ء تاریخ است
که از بر گل
دور می شود
وقتی خورشید
از لابلای ابرها
دمید
آنوقت می گویمت
که بیابی !

وقتی آینه ها
کدر شد
وقتی چشمه ها
بخاطر یک گل محتاج آب
می نشیند به گریه کردن
بگو به ما
چقدر مانده است
به خاموشی ی رویاهای ما ؟
بگو به ما
وقتی خورشید
که از لابلای آهنها
دمید
آنوقت می گویمت
که بیایی !

می توانی
که بیایی
ولی با آینه و آب و انسان
بیا !
با آینه تمیز
آب زلال
و انسان فخیم
بیا !

18 04 25

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید