محاق چشم تو را از حصار پنجره دیدم
هزار خوشه ی پروین ز گیسوان تو چیدم
من و هوای پریدن به شوق بوسه ی مهتاب
در این مسیر رهایی به آسمان نرسیدم
مرور خاطره هایت مرا به شهر جنون برد
به هر کجا که پس از تو صدای خنده شنیدم
چراغ های معابر به رنگ خون شقایق
تو آمدی به خیابان سوارِ اسب سپیدم
به دست مردم عابر پیاله ها همه بشکست
دریغ! دست غزل را به شیشه خرده بُریدم
نگاهِ دشت عطش هم پر از شکوه طلوع است
من از غروب جدایی به خاک تشنه چکیدم
ای آفتاب گریزان ز روزگار سیاهم
چه داغ ها که ندیدم چه دردها نکشیدم
چه قصه ها که نخواندم من از محبت دنیا
ولی شراب وفا را به خواب هم نچشیدم
هنوز در دل تنگم امید وصل تو دارم
بیا و نقش جهان را بزن به صبح امیدم

عادل دانشی شهریور 1402




اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید