حرف دارم می شود در را به رویم وا کنی ؟
لحظه ای من را در آغوش نگاهت جا کنی؟
آنچه را عاشق بگوید قصه ای ناگفتنی ست
با دلت بشنو بخواه این راز را پیدا کنی
قطره باشی می توانی بوسه ای بر گل زنی
رود باشی می توانی عشق با دریا کنی
آسمان از روی ماهت ابرها را پس بزن
تا دمی بیداری اَم را غرق در رویا کنی
فصل پاییزم ،زمستان گفت جورم را بکش
کاش می شد دست آدم برفی اَت را (ها) کنی
خانه ات آباد باید از شتربان بشنوم
آمدی مجنون خود را راهیِ صحرا کنی؟
بادبان ها لاشه ام را سمت ساحل می برند
ناخدا باید برایم مجلسی بر پا کنی
شمع هشیاری ندیدم در شبت سوسو زند
میچکم از شعله شاید با فروغم تا کنی
رو نگیر از من که از آیینه هم صادق ترم
خویش را در من ببین تا عشق را معنا کنی

عادل دانشی آبان 1402

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید