هر کس که در دیار وفا منزلی نداشت
با طالعش زمین و زمان مشکلی نداشت
بیچاره ناخدای گرفتار موج عشق
دریای پر تلاطم او ساحلی نداشت
خورشیدِ سینه سوز مرا آسمان ندید
شب پر ستاره بود و سرِ همدلی نداشت
چون سایه ای کشیده شدم سمت آفتاب
شعری برای خواب خوشم ((بیدلی)) نداشت
در حسرتِ بزرگ شدن کودکی گذشت
عمرم گذشت از چهل و حاصلی نداشت
وقتی جنون به میله ی زندان تن رسید
ویرانی اَم تصوّری از عاقلی نداشت
تا مرز نور پنجره ها را گشوده ام
آنجا میان چشم و زبان حایلی نداشت
از غصّه بال شب پره را در بغل گرفت
شمعی که در سپیده دمان محفلی نداشت
پاییز سرخ سبزی ِ باغ مرا گرفت
آری زمانه محکمه ی عادلی نداشت

عادل دانشی آبان 1402

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید