امشب شبِ بیداری ِ روحی شوم است
دندان هوس زیر لبش معلوم است
تا از رگ گل، شهد غزل می نوشد
پرونده ی هر شعر نویی مختوم است
تق تق ! اثری گمشده ام در وا کن
انگشت خداوند ِ هنر مصدوم است
یک سایه به تاریکی ِ من می خندد
نقّاشیِ شب پوچ تر از هر بوم است
باید به حضور آفتابت بروم
بی عشق، جهان حادثه ای موهوم است
آهو چه قدم های ظریفی داری
چشمان تو چون کودکی اَم معصوم است
در صورت یخ بسته نگو حسّی نیست
از آتش غم سینه ی سنگم موم است
با چهره ی سردش چه کند خون آشام
چون آینه از دیدن خود محروم است
یک دسته گلِ شاه پسند آوردی
گفتی نفسِ پنجره ها مسموم است
ای ماه به خونخواهیِ نور آمده ای؟
قرنی ست که خفاش زمان مرحوم است
با چوب فرورفته به قلبم تو برقص
پرپر زدنم نمایشی منظوم است
پایان مسیحاییِ شیطان این بود
دلباخته هرکس بشود مظلوم است
احساس خوشی لحظه ی رفتن دارد
جانی که به زندان بدن محکوم است
امروز اگر در بغلت می سوزم
پروانگی اَم تا به ابد مرسوم است

عادل دانشی آبان 1402

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید