ایمانِِ ما پیرایه بر دین بست
در قلبِ ما شیطان چون آذین بست

بندِ قبایِ شیخِ ما وا بود
بند قبایش را تموچین بست

از شیطنت عفریته ای فرتوت
با زلفِ خود بر ماه پرچین بست

محرابمان را باد با خود بُرد
طوفان برای باد بالین بست

از فرطِ نادانی گمان کردیم
راه آینه بر رویِ آیین بست

بر آمد از خسرو دغلکاری
فرهاد را با عشقِ شیرین بست

قدرِ سبکباری ندانستیم
تا بارِ ما را بخت سنگین بست

وجدانمان بدجور می لنگید
اسبِ طمع را نفسِ ما زین بست

پروا نکردیم از تبهکاری
خلقِ خدا ما را به نفرین بست

ناجوری اش شد آشکاراتر
عقدی که مَدّ ناجور با لین بست

شاه است مات امروز بیش از پیش
چون بر پیاده راه، فرزین بست

اندوه اندودیم چون یکریز
غم، شادمانی را به زوبین بست

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید