دریا،باد ،خورشید
ابر ،باران ،خاک
نهال ها با آوازی زلال می رقصند
مست از آغوش روشنی..
از عروج ساقه ها تا بلندای تعالی
از نزول ریشه ها تا اعماق پایداری
تا وسعت برگ ها در استوای طراوت
بی اعتنا به حجم جاری لحظات
از جاده ای می گذرند که مقصدش
خوابی ابدی در رُستنگاه بیداری است
آری در چرخش سرخوشانه ی هستی
سرنوشت چه بازی هایی که ندارد
عاشق بارها مرگ را زندگی می کند
ماه رویی خورشید شب های بی قراری می شود
چشمه ساران در باور کویر به طنین می آیند
پرده ی خیال با برق نگاهی جانی تازه می گیرد
آنگاهان که پروانه در اشک گلبرگ می نشیند
و عطش بال های رنگین کمان را می گرید
نسیم گیسوان سبزه زار با خویش می گوید :
((عجب تجربه باشکوهی ست این سراب
گویی دردها می خواهند از ما انسان بسازند .))
و قایقی طوفان زده در گذر از فصول پریشانی
از امواج جنون می پرسد :
((هیچ از غریق گرداب پرسیده اید
فرق مرگ و زندگی چیست؟))
این چنین است من
در هزارتوی روزگار
نه چنان به دنیا چنگ زده ام که به مرگ بیندیشم
نه آنگونه حسرت نیستی دارم که زیستن را به فراموشی بسپارم
بگذار از خاک من طبیعتی بروید
شاید جرقه ی شعری شوم فراسوی آسمان
تا ستاره های سوزان را در کهکشان ادراک تماشا کنم.

عادل دانشی خرداد 1402

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید