..تو را
چشمانی ست ریشه دار
کوچنده تا افق های بی کران
قلبی است آسمانی
تپنده در پهنه ی پرواز
قامتی ست پر شاخ و برگ
خیزان در خیال پرستو
و چه کودکانه
سکوت بال پروانه را
در خواب سبز گلبرگ
فریاد می زنی
.
.
دستان پینه بسته خاک!
تا کی در کابوس سراب ؟
شاید دخترکی گندمگون
گیسو گره زده بر پرچین آفتاب
سپید بره ای تشنه را
جست زنان و نجوا کنان
از عطر خیس ریحان و پونه
سرمست کند
شاید داس ابرویش
هرزگی های روییده بر پلک آب را
تا مرز نگاهی زلال درو کند
می ترسم از سرخ جامگی ِ این دشت
اگر نسیمی در سوادی عریانی آلاله ها
راه طوفان را در پیش گیرد
مطلع غزل غنچه ای
به مقطع لبخند نمی رسد
زغال هیچ دلی شعله ور نمیشود
رد آوازی از سم غزال ها
به جا نمی ماند
لالایی شیر زنان بندر
رخت شروه را به تن می‌کند ..
چه لنج هایی بی جاشو
که به آغوش ساحل هم نمی رسند..
و تو
نقطه پایان هراس از هر دردی
تو ای مشعل شعر باران و باد
مبر قصه ی عاشقان را ز یاد
که در فصل پایان این روزگار
شکوفا شود خاطرات بهار

عادل دانشی خرداد ۱۴۰۲

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید