سلام ای رعد بی باران
غریو شعله ی بی جان
نگاه آفتابی را گرفت ابری
که چشمانش پر از شب بود
به قلبش نفرت از بُستان لبالب بود
مترسک در لباس بید می لرزد
کلاغان فالش می خوانند
تو گویی زندگی در باغ بی برگی
به قد عمر پروانه نمی ارزد
چه تقدیری رقم خورده ست خاک آسمانی را
بهار جاودانی را
ز هر گوشه صدای خنده ی پاییز می آید
درازآهنگ پژمردن ،فرو افتادن از شاخه
چه آهسته ، به گام ریز می آید
شکستم بارها در خویش
در این آوار تنهایی
سکوتم کی زنم فریاد ؟
بیندازم کجا این تشت رسوایی‌؟
امان از بادِ هرجایی
که در گیسوی خشک هر درختی مست می پیچد
رجز ها از سر نخوت برای برگ می خواند
ز رخسار سراسر زرد خاکستان چه میداند
مرا در خویش پیدا کن
امید رقص در سمفونی باران
قدح پیمایی یاران
مگیر از سبزه زار از جنگل ویران
بساط مجلس شعری مهیا کن
دوباره پرچمی از سرو برپا کن
بیاد آور مرا مجنون تر از فرهاد
پریشان تر ز موی لیلی و شیرین
به پیمانی که بود از موسم دیرین
مبر پیمانه را از یاد
بزن فریاد...
بخوان کابوس بیداری به خواب ممتد بیداد
درخشان کن گلستان را
خزان سست است و بی بنیاد
نمی‌گویم خداحافظ
سلامم را به گرمی در کف دستان پذیرا باش
اگر پوسیدم از بیداد
اگر خشکیده شد فریاد
مرا دیگر مبر از یاد

عادل دانشی تیر ۱۴۰۲

اندیشه خود را به یادگار بگذارید

- لطفاً به صورت فارسی بنویسید